میلاد نور 

نوشته شده توسطحسینی واعظ

میلاد نور مبارک

به بهانه میلادش ( نیکو کاری )

نوشته شده توسطحسینی واعظ 11ام خرداد, 1391

خدمت به مردم و رفع نیازهاي آنان در متن زندگي امامان معصوم(ع) قرار دارد. امام جواد(ع) نیز در این عرصه پیشتاز بود. آن بزرگوار مي فرمود: ثَلاثٌ یُبَلِّغْنَ بِالْعَبدِ رِضْوانَ اللَّهِ کَثْرَةُ الاسْتِغْفارِ وَ خَفْضُ الْجانِبِ وَ کَثْرَةُ الصَّدَقَِ ؛ انسان با داشتن سه خصلت پسندیده مي تواند به مقام رضوان و خشنودي الهي برسد: زیاد طلب آمرزش کردن، نرمخوئي و مدارا با مردم و زیاد صدقه دادن. از منظر امام جواد(ع) خدمت رساني به مردم، در اثر نزول رحمت الهي بر انسان است و اگر فردي در این عرصه کوتاهي و سهل انگاري نماید، ممکن است نعمت هاي الهي را از دست بدهد. به این جهت، آن حضرت فرمود: ما عَظُمَتْ نِعمَةُ اللّهِ عَلي عَبْدٍ الاّ عَظُمَتْ عَلَیهِ مَؤُونَةُ النّاسِ. فَمَنْ لَمْ یَتَحَمَّلْ تِلْکَ الْمَؤُونَة فَقَدْ عَرَضَ النِّعمَةَ لِلزَّوال ، نعمت خداوند برکسي فراوان نازل نمي شود مگر این که نیاز مردم به وي بیشتر مي شود. هر کس که در رفع این نیازمندي ها نکوشد و سختي هاي آن را تحمل نکند، نعمت الهي را در معرض زوال قرار داده است. آن گرامي اعمال نیک و آثار خدمت به دیگران را براي نیکوکاران مفیدتر از افراد نیازمند مي داند و مي فرماید: نیکوکاران به نیکي کردن بیشتر نیاز دارند تا افراد محتاج و نیازمند؛ چرا که انسان هاي خیّر، پاداش اخروي، افتخار و نام نیک را در پرونده اعمال خود ثبت مي کنند. هر کسي که به خدمت گزاري و نیک رفتاري با مردم و اهل درد مي پردازد، اوّل به خودش خیر و نیکي مي رساند. پس او تشکر و قدرداني را در عملي که براي خود انجام داده است، از دیگري توقع نداشته باشد.(10. کشف الغمه، ج 3، ص 195)

 

پنهانی چهار چیز در...

نوشته شده توسطحسینی واعظ 2ام خرداد, 1391

 

محمد بن مسلم از امام باقر(ع) و او از پدرانش از امیر المؤمنین(ع) نقل می­کند که فرمودند: خداوند چهار چیز را در چهار چیز پنهان کرده است:

1)  خشنودی خودش را در اطاعتش پنهان کرده، پس چیزی از اطاعت او را کوچک مشمار، چه بسا که با رضایت او همراه شود و تو ندانی.

2)  خشم خود را در نافرمانی خود پنهان کرده، پس چیزی از نافرمانی او را کوچک مشمار، چه بسا که گناهی سبب خشم او شود و تو ندانی.

3)  اجابت خود را در دعا کردنش پنهان کرده، پس چیزی از دعا کردن او کوچک مشمار، چه بسا با اجابتش همراه شود و تو ندانی.

4)  ولیّ خود را در میان بندگانش پنهان کرده، پس هیچ بنده­ای از بندگان خدا را کوچک مشمار، چه بسا او ولیّ خدا باشد و تو ندانی.

«خصاص- ترجمه جعفری، ج 1 ، ص305»

 

مادر روزت مبارک

نوشته شده توسطحسینی واعظ 22ام اردیبهشت, 1391

بعضی ازما  وقتی کوچیکیم دوست داریم وقتی بزرگ شدیم

برای مادرمون یه هدیه خوب بخریم

ولی افسوس

وقتی بزرگ شدیم

وقت نداریم

وقتی هم پول وهم وقت داریم مادر نداریم  .

یادمون باشه فرصت ها مثل ابر بهاری زودگذرند   یه وقت دیر نشه

پیام نورانی

نوشته شده توسطحسینی واعظ 21ام اردیبهشت, 1391

از تو حرکت از خدا برکت :

ومن يهاجر في سبيل الله يجد في الارض مرغما کثيرا وسعه

(سوره نساء آيه100)


 

من جاء بالحسنته فله عشر امثالها

نوشته شده توسطحسینی واعظ 14ام اردیبهشت, 1391

خاطره

چند روزی به آمدن عيد مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا” رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری “صدرا".


بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه!


استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.


استاد 50 ساله‌مان با آن كت قهوه‌اي سوخته‌اي كه به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.


“من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل “ماش پلو” که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.


استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم…


اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.


نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.


از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم…استاد حالا خودش هم گریه می کند…


پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما …


حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.


آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی “عمو” و “دایی” نثارم می کردند.


بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.


اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.


بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.


گفتم: این چیه؟


“باز کن می فهمی”


باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!

این برای چیه؟

“از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند.”


راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!


مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.


راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.


روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم…


“چه شرطی؟”


بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.

استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: “به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟”

 

 

 


 
مداحی های محرم